
دوراهی جادو (روز بعد، آغاز فروپاشی خاموش)

پارت دوم
«بعضی روزها از شبها خطرناکترن، چون وانمود میکنن همهچیز خوبه… تا وقتی از درون ترک بخوره.»
صبح از راه رسید، با نوری که انگار فقط روی سطوح میتابید، نه توی دلها.
قصر هنوز پابرجا بود، سربازها در جای خود، خدمتکارها مشغول کار. پادشاه آدریان و ملکه لیانا شب پیش با کشتی سلطنتی از بندر سرونی حرکت کرده بودن، و همه چیز ظاهراً عادی بود.
اما فقط ظاهر.
لیا کنار پنجره ایستاده بود. انگشتانش به آرامی روی شیشهی سرد کشیده میشد، و نگاهش دورتر از افق، به چیزی بود که هنوز رخ نداده بود.
دلش بیقرار بود، ولی دلیلش رو نمیفهمید.
کیران وارد اتاق شد. صدای قدمهاش شکسته بود، بیریتم، مثل کسی که ذهنش سنگینتر از راهشه.
— «میرال امروز حتی جواب سلامم رو نداد... چشمهاش یه جوری بود، دینا. انگار اون آدم همیشگی نیست.»
لیا چیزی نگفت. فقط به باد نگاه کرد که پرچم سرونی رو آرام تکان میداد، ولی توی اون حرکت، خبری از غرور نبود. یه چیزی خاموش بود، مثل نقاب افتاده.
دارن لحظاتی بعد رسید، اخمکرده، انگار آمادهٔ جنگ با یه چیزی بود که هنوز اسم نداشت.
— «ساویرا از صبح با نگهبرا حرف میزنه. نه دستور رسمی، نه اعلامیه. فقط زمزمههای کوتاه، فقط نگاههای پنهان... یه نقشهست.»
آیرو همونجا کنار در ایستاده بود.
ساکت، ولی چشمهاش...
انگار با دلش میدید، نه با نگاهش.
لیا از پنجره فاصله گرفت، لبهاش آروم لرزیدن، بیصدا.
قصر نه امن بود، نه شفاف. چیزی در حرکت بود، ولی کسی نمیخواست ببینه.
ناگهان صدای ناقوس بلند شد.
نه مثل وقت جشنها، نه حتی مثل هشدار. یه صدای سنگین، شمرده، پر از خاطره و سایه.
همه لحظهای خشکشون زد.
خدمتکارها مکث کردن، سربازها بیحرکت، حتی باد برای چند ثانیه انگار مرده بود.
لیا پرسید:
— «این صدای ناقوس... برای چیه؟ کسی گفت امروز مراسم خاصی داریم؟»
کیران زیر لب گفت:
— «نه. حتی توی لیست نگهبرا هم چیزی نبود. انگار قصر خودش تصمیم گرفته که ناقوس رو بزنه.»
دارن جلو رفت و گفت:
— «یا کسی داره یه پیغام میفرسته. نه با کلمات، با صدا.»
آیرو آروم زمزمه کرد:
— «مادرم یهبار گفته بود وقتی ناقوس بدون اعلان بلند شه، یعنی یه چیزی توی قلب قصر بیدار شده… یا داره از دست میره.»
همونلحظه، لیا حس کرد قلبش فشرده شد. نه از ترس، نه از درد—از حس فقدانی که هنوز رخ نداده بود اما انگار سالهاست وجود داره.
و اونجاست که قصهٔ «دوراهی جادو» شروع میشه.
نه از طلسم، نه از جنگ...
از یه ناقوس ساده، یه صدای بیادعا، که گفت:
همهچیز قراره تغییر کنه.