
دوراهی جادو (روز سفر، پیشلرزههای خاموش)

پارت اول
«گاهی یک روز کاملاً عادی، نقشهٔ شبهای بیپایان رو از نو میکشه.»
در سرزمین سرونی، هوا گرچه آرام بود، اما در دل برخیها توفانی آغاز شده بود—توفانی که کسی هنوز صدایش را نمیشنید.
پادشاه آدریان و ملکه لیانا با آرامش سلطنتیشان برای سفر با کشتی سلطنتی آماده میشدند. خدمهها در رفتوآمد بودند، پرچمها در باد تکان میخوردند، و هیچکس گمان نمیبرد که این روز، نقطهٔ سقوطی بیصداست.
اما لیا، در کنار برادرا—کیران، دارن، و آیرو—چیزی دیگر میدید.
حرکات مرموز ساویرا، نگاه دور میرال... انگار هر دو نفر قرار بود با چیزی خداحافظی کنند، با خاطرهای یا رازی که هنوز نرسیده آشکار شود.
کیران آهسته گفت:
«نگاه ساویرا رو دیدی؟ یهجوریه... انگار داره با چیزی وداع میکنه که ما نمیدونیم چیه.»
دارن دستش رو مشت کرده بود، بیقرار. آیرو سکوت کرده بود، اما چشمهاش سنگینتر از همیشه بود.
لیا به حیاط خیره شد، جایی که ملکه لیانا آخرین دستورها را میداد.
قلبش بیدلیل فشرده میشد. صدای باد، صدای پاها، و آن نگاه میرال که مثل نقاب دروغین آرامش را میشکافت.
شاید این فقط یک روز عادی بود...
شاید هم آغاز «دوراهی جادو»—راهی که قرار نبود بازگشتی داشته باشد.