
دوراهی جادو(نفرین سرون)

پارت ششم
صدای درِ سنگی ورودی، نرم و کشیده باز شد.
آیرو وارد شد.
موهایش نمدار بود، نگاهش سنگین، و قدمهایش آرام اما مصمم. انگار چیزی در دل شب دیده بود که هنوز در ذهنش در حال زمزمه بود.
لورا سرش را بالا آورد، رنگ از صورتش پریده بود.
آیرو بدون هیچ تردیدی گفت:
«لطفاً تنهامون بذار، لورا.»
لورا مطیعانه تعظیم کرد و عقب رفت، ولی نگاهش هنوز نگران در چشمان لیا مانده بود.
سکوتی سنگین در فضا افتاد.
لیا روی لبهی تالار ایستاده بود، نگاهش به مهی که دریا را پوشانده بود.
«چرا هنوز برنگشتن؟... این همه روز، این همه علامت و سکوت.»
آیرو کنارش ایستاد، آروم اما سنگین.
«کِیِران و دارِن راهی شدن. دنبال ردّی از کشتی سلطنتی. ولی حتی با باد شمالی، صدایی از ساویرا یا میرال نرسیده...»
لیا چشمهاشو بست، انگار دنبال جواب توی سکوت میگشت.
«یعنی اتفاقی افتاده؟ یا تصمیمی بوده؟»
آیرو مکث کرد.
«نمیدونم... ولی یه حس دارم. یه چیز غریبه. انگار... محبتیه که درد داره. یا شاید نفرینی که جا زده شده توی محبت.»
لیا برگشت و بهش نگاه کرد.
«نفرین؟»
آیرو آروم گفت:
«آره... وقتی آدم کسی رو خیلی دوست داره، گاهی اون عشق خودش تبدیل به بند میشه. شاید مادر من اینو میدونست. شاید برای همین همیشه میگفت: "مراقب باش که نور، گاهی از تاریکی دردناکتره."»
لیا نفسش رو آهسته بیرون داد.
اون لحظه دیگه فقط دربارهی پادشاه و ملکه نبود—بلکه دربارهی احساسی بود که پشت تصمیمها پنهان مونده بود. و شاید، نقطهی شروع یه مسیر تازه…