پارت پنجم

صدای ناقوس، قصر سرون را در برگرفته بود.  شاهدختی که نمی دانست چه در انتظارش است، از خواب پرید. کسی که زندگی اش از همان لحظه به دوراهی انتخاب های سرنوشت تبدیل شد. 

هوا هنوز تاریک بود. شمع‌های سرد شده و صدای قدم‌ها در راهرو پیچیده بود...

لیا ترسیده بدون پوشیدن لباس های سلطنتی شنل مادرش را برداشت و به سرعت از خوابگاه اش خارج شد. 

لیا انتظار دیدن پدر و مادرش را داشت ولی با دیدن سربازان و خدمتکار های قصر که با دلهره و استرس عجیبی مشغول انجام کارهایی بودند سر جایش ایستاد....انگار قصر دیگر همان خانه‌ی آرام همیشگی نبود، و نگاه‌ها از چیزی پنهانی خبر می‌دادند

.لورا، یکی از خدمتکاران آشپزخانه  به سرعت به سمت لیا رفت. 

_شاهدخت حالتون خوبه؟ 

لیا بی توجه به سوال لورا گفت:

"اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟"

لورا رنگ پریده بود و صدایش می‌لرزید: 

"پدر و مادرتون هنوز از سفر برنگشته اند، بانو ساویرا دستور دادن که همه سرباز ها برای پیدا کردن پادشاه و ملکه برن" 

در همان لحظه برق چشمان لیا، شاهدخت همیشه شاد و سرزنده خاموش شد.

ولی در حالی سعی می کرد شادی چهره اش را حفظ کند گفت: 

"شاید باد مخالف بوده... شاید کشتی آسیبی دیده... یا شاید... نه، نباید بد فکر کنم."

بعد با مکث ادامه داد: 

"اتفاقی افتاده که ساویرا سربازا رو برای پیدا کردنشون فرستاده؟ "

لورا با استرسی که سعی در پنهان کردن اش داشت گفت: 

"نه بانو اتفاقی نیوفتاده ولی ظاهرا بانو میرال تو پیشگویی هاشون متوجه چیزی شدن"