
دوراهی جادو(تاجی که از خاطره افتاده)

قسمت چهارم
خوشحال می شم لایک کنید و کامنت بزارید تا زود تر طلا بشم
لیا ایستاده بود_نه از ترس_ نه از تعجب_بلکه از ندایی که درونش پیچیده بود.
"این تازه شروع انتخاب های سرنوشته"
کیران با نگاهی عصبی به سمت ساویرا و میرال رفت و گفت:
«پادشاه و ملکه روز بعد به سرون بر می گردن»
دارن با خشم کنترل شده ای ادامه داد:
«چه کسی جرات مرده چنین دستوری بده»
آیرو حرفش را برید:
«تا بازگشت پادشاه، فرمان ها از سوی فرزند ارشد صادر می شن»
میرال با پوزخندی جواب داد:
«از سوی چه کسی؟ ولیهدی که مدت هاست تاجش از خاطره بیرون رفته»
ساویرا با تمسخر، ادامه داد:
«یا شاید وقتشه از وارث جادوگر جنگل فرمان بگیریم... پسر کسی که خودش به شاهها دستور میداد.»
بعد از این حرف هر دو با صدای بلند خندیدن
لیا که تا الان فقط شاهد بحث اونا بود گفت:
هیچکس حق نداره به مادر شاهزاده سرون توهین کنه
میرال اخمش را جمع کرد، نگاهش سرد شد:
«مادر شاهزاده سرون؟ کسی که تمام عمرش توی سایه زندگی میکرد؟»
ساویرا به دیوار تکیه داد، دیگر نمیخندید.
در سکوتی سنگین گفت:
«اگر قرار باشه سرزمین دوباره شکل بگیره، دیگه هیچ سایهای حق نداره فرمان صادر کنه.»
لیا قدمی جلو رفت. نه با خشم، نه با ترس—با صدایی پر از یقین:
«اون سایهای که شما ازش حرف میزنید، تنها کسیه که سرونی رو از فروپاشی نجات داد.
و اگه کسی باشه که دوباره بتونه اون کارو بکنه،اون آیرو عه... من کنار برادرم میایستم.»
ساویرا با تمسخر گفت:
«با چی؟ یخ، آب، باد،خاک....
دستش را باز کرد آتشی در دستش شکل گرفت.
بعد با همان تمسخر ادامه داد:
یا شاید آتش»
کیران در حالی که دستش روی شمشیرش بود گفت:
«هیچکس حق نداره به لیا توهین کنه»
میرال با حالت مسخره ای گفت:
: وای برادر بزرگتر ما می خواد از لیا محافظت کنه»
لیا قدمی جلو گذاشت. صدایش آروم بود، ولی مثل شعلهای که زیر خاکستر به زندگی برمیگرده:
— «اگه اسم محافظت مسخرهست، پس شما هیچوقت ندیدین که یه سرزمین چطور از هم میپاشه وقتی هیچکس محافظش نیست.»
نگاهش از پنجرهٔ بلند تالار عبور کرد:
— «بعضیها با شمشیر محافظت میکنن، بعضیها با واژه...
آیرو آهی کشید:
بعضی ها هم با جادو... ولی انگار این روزا، فقط تمسخر مونده.»