معرفی سپیده دم

Blue girl Blue girl Blue girl · 13 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

داستانی از دل آسمان... 

 

روز پر از نور و امن بود، بدون هیولا ها، بدون ترس، بدون عذاب، پر از نور و گرما و شادی و خوشبختی؛ خورشید می تابید و روشنایی در خیابان ها قدم برمی‌داشت، گاهی باران می بارید و بعد دوباره خورشید از میان ابر های غم زده پدیدار میشد. 

ولی شب درست در نقطه مقابل روز بود؛ 

شب خطرناک و تاریک بود. هیولا ها و سایه ها همه جا بودند. توهمات در گوشه و کنار کوچه ها و بن‌بست ها جای داشتند. شیاطین میرفتند و می آمدند. ماه بر مخمل آسمان می‌نشست. نور زیادی نداشت و تاریکی با غرور تمام در کنارش می‌نشست و ترس را می افکند، ستاره ها ناله های عذاب آور سر می دادند و کسی به دیگری کمک نمیکرد، ابر ها طوفان می آوردند و فقط هنگامی که روز فرا می رسید از جلوی آسمان آبی کنار میرفتند؛ 

این چیزی بود که انسان ها فکر می‌کردند، شب عذاب بود و روز نجات، خورشید ناجی بود و ماه شکنجه گر... 

ولی هیچوقت هیچ چیز واقعا آن طور که به نظر میرسد نیست

میخواهم برایتان داستانی بگویم از پیشگویی ها،داستانی از روز و شب و ماه خورشید، از دوستان قدیمی و آشنا های غریبه

میخواهم برایتان بگویم که چطور سپیده دم به وجود آمد