
معرفی سپیده دم

داستانی از دل آسمان...
روز پر از نور و امن بود، بدون هیولا ها، بدون ترس، بدون عذاب، پر از نور و گرما و شادی و خوشبختی؛ خورشید می تابید و روشنایی در خیابان ها قدم برمیداشت، گاهی باران می بارید و بعد دوباره خورشید از میان ابر های غم زده پدیدار میشد.
ولی شب درست در نقطه مقابل روز بود؛
شب خطرناک و تاریک بود. هیولا ها و سایه ها همه جا بودند. توهمات در گوشه و کنار کوچه ها و بنبست ها جای داشتند. شیاطین میرفتند و می آمدند. ماه بر مخمل آسمان مینشست. نور زیادی نداشت و تاریکی با غرور تمام در کنارش مینشست و ترس را می افکند، ستاره ها ناله های عذاب آور سر می دادند و کسی به دیگری کمک نمیکرد، ابر ها طوفان می آوردند و فقط هنگامی که روز فرا می رسید از جلوی آسمان آبی کنار میرفتند؛
این چیزی بود که انسان ها فکر میکردند، شب عذاب بود و روز نجات، خورشید ناجی بود و ماه شکنجه گر...
ولی هیچوقت هیچ چیز واقعا آن طور که به نظر میرسد نیست
میخواهم برایتان داستانی بگویم از پیشگویی ها،داستانی از روز و شب و ماه خورشید، از دوستان قدیمی و آشنا های غریبه
میخواهم برایتان بگویم که چطور سپیده دم به وجود آمد